همیشه

 

همیشه در لحظه های تند زمان گم بودم

همیشه از نگاه هرزه مردم پنهان بودم

همیشه در تنهایی خود غرق رویا بودم

همیشه در اوج غم خود غریبی گریان بودم

دیگر نمی خواهمت . . .

و دوباره سکوت ، اشک ، تنهایی
و دوباره من . . .
من و سکوت
من و اشک
من و تنهایی
در اشکم ، در سکوتم و در تنهاییم تو آمدی
تو آمدی ؟ ؟ ؟
تو در خیالم آمدی
وگرنه من که سالهاست با واقعیت و زندگی قهرم
من جزیی از فراموش شده های زندگیم .
تو در غریبانه ترین لحظه های خیالم آمدی ، که ای کاش در خیال هم نمی آمدی
آخر تویی که در واقعیت زندگی تنهایم گذاشتی
در خیال هم تنهایم خواهی گذاشت .
برو ، برو
برای همیشه برو
دیگر نمی خواهمت . . .